نگاه به روزمره، از پنجره ای که "شاید" تا به امروز رو به ما بسته بوده است

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

دروغ عادیه، نه؟!

چرا انقدر دروغ توی جامعه ما زیاد شده؟ چرا همش سره بقیه و خودمون داریم کلاه میذاریم؟ بیخیالِ ادامه مطلب بشید و حداقل خودتون حداقل یه دقیقه فکر کنید، لطفاً!

چیزی که خیلی ذهنمو مشغول کرده اینه که حد و مرز دروغ چیه؟ از چند نفری شنیدم که ما وقتی دروغ میگیم که برامون یه فایده ای داشته باشه یا اگه نگیم برامون دردسر و هزینه-که الزاما هم مادی نیست – داره. فرض ما در کل مطلب یه آدمیه که مَشاعرش درسته و توانایی فکر کردن داره. با این فرض اگه کسی دروغ بگه و هیچ منطقی و یا سود و دفع ضرری پشتش نباشه، مثلا برای خنده و مسخره بازی و یا هر چیز دیگه خب خیلی مشکل داره. و متاسفانه، متاسفانه خیلی هامون توی این مرحله هستیم. تست خوبیه برای خودشناسی. مثلا بار‌ها اتفاق افتاده یارو نیومده سره کلاس و بعدش دوستشو میبینه و یارو برای اینکه یه خنده الکی که هیچ شادی پشتش نیست میگه استاد حاضر غایب کرد و یا کوییز گرفت که خیلی براش مهمه و بعد که طرف میزنه تو سرش میگه شوخی کردم. آخه یکی نیست بگه علاوه بر اینکه شوخی نکردی-چون نه من حال کردم نه خودت اونقدر حال کردی- یه دروغ هم گفتی. دقیقا مثه آفتابه دزدیه، که دزدیتُ کردی ولی چیزی نصیبت نشده. یا یارو رفیقش نیومده سره کلاس براش حاضری میزنه، حالا چه بنویسه تو برگه، چه چون استاد سرشو نمیاره بالا الکی بگه حاضر. اسمه این مرام نیست. واقعا این جمله خیلی کاربردیه: “بدبخت کسیه که آخرت خودشو برای دنیای یکی دیگه از بین ببره”

همیشه دروغ گفتنی نیست، یه موقع باید یه چیزی که میدونی بگی و نمیگی، یه موقع ریا میکنی که خودش به نظرم یه جور دروغ عملیه، و یا سره هم دیگه کلاه گذاشتن. الان که بحثشم داغه. اکثرا میگن چون مسئولین کشور دارن هی دروغ سره هم میکنن و از رسانه هاشون تا عملشون، از بزرگترین شون تا دون پایه شون همه دارن دروغ میگن و سرمون کلاه میذارن اگه ما نذاریم عقب میوفتیم. آخه تو چی عقب میوفتی؟ تو ناله و نفرین مردمو برای خودت خریدن؟ تو گناه؟ تو فحش خوردن؟ آخه این چه سیستم لعنتیه که مبنای کارای ما شده “امر به منکر و نهی از معروف.” چه دینداری چه نداری آخه مگه انصاف نداری؟ جان هر کی دوست دارین توی دروغ و اینجور چیزا چشم و هم چشمی نکنین.

طرف میره میشینه تو تاکسی. موقع پیاده شدن 1000 تومان میده و منتظره که یارو 50 تومانشو برگردونه. یهو راننده میگه گرون شده. در حالیکه صبح همون 950 تومان بوده.  این از رانندمون. برعکسشم هست. سواره ماشینی میشی که یارو مسیرش از اینجا نیست و گذری مسافر زده و از قیمت خبر نداره. تو همون هزاری رو میدی و طرف 100 برمیگردونه. میگی بهش کرایه 950 تومانه؟ یا مثلا اگه کرایه 1050 تومانه تو بهش هزار میدی یا 1100؟

جامعه مگه چیه؟ چیزیه به غیر از منو تو؟ تو درستشو انجام بده، تذکرم به دوستات بده-البته با قول لَیِن- شاید از همین نصیحت دوستانه چند نفر اصلاحی هر چند کوچیک توی کاراشون بکنن.

میدونین ریشه این مشکلات چیه؟ دلیله فرعیش اینه که عادی شدن برای ما. نمیفهمیم داریم دروغ میگیم و یا هر معضل اخلاقی دیگه!

و دلیل اصلی اینه که موضوع مرگِ برای ما حل نشده اصلا. قبول نداریم که میمیریم .اگه یه لحظه یادمون بیاد که ممکنه تا 5 دقیقه دیگه بمیریم، دوباره همینجوری هستیم که الانیم؟ دهنمون چاک و بست نداره؟ چشممون هر چی نگاه میکنه؟ زبونمون به ذکر نمیوفته؟ نماز و روزمون قضا میشه؟ یا اگه داریم ادا نمیکنیم؟ و هزار چیز دیگه.

یه خواهشی از خودم و از شما ;حداقل یه روز با هر وسیله ای که میتونید از ریمایندر گوشی تا علامت روی دست و هر چیز دیگه که خودتون میدونین برای خودمون علامت بذاریم که هر وقت دیدیم بگیم من فقط  5 دقیقه دیگه زندم. اگه کردین و اثر خوبی داشت بیاین اینجا کامنت بذارین و بگین.

پ.ن:ا تامرون الناس بالبر و تنسون انفسکم؟؟!

۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۱۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss

حال این روزهای من

روزای عجیبی رو دارم سپری میکنم. خسته شدم از چیزایی که هست و خسته شدم از چیزایی که نیست. چیزایی که وقتی نزدیکشونم بی تفاوتم بهشون و وقتی همونا نیستن داغونم. خسته ام از بودن‌ها و حاضرها و از نبودن و غایب‌ها. فکر نمیکردم  بعد از این همه مدت که وبلاگ رو آپدیت کنم همچین حرفایی بزنم. کلی پست رو دِرَفت کرده بودم که بعدا بنویسم. حال خراب من باعث شد اینارو الان بنویسم.

 دارم راسموس گوش میدم، چند روایت معتبر مصطفی مستور میخونم،عشقی که عشق نیست رو دارم مثه زن حامله حملش میکنم و منتظرم سقطش کنم، ناخواسته بوده با اینکه قدمت داره‌ها، مثلِ بارداری فیلِ که دوسالی طول میکشه. نمیدونم چرا اینارو دارم برای شما میگم. از خودمم خسته‌ام. خسته ام حیرانی، از بحث هایی که 5 ساله به نتیجه نرسیده، از آلودگی، از ترافیک، از دوست، شبه دوست،خسته ام که انقد دنبال کسایی بودم که دوسشون داشتم و بهم بهشون نرسیدم، امیر، جمشید، ثارالله، محسن با شما هستم. اونی که دوست دارم باشم با اونی که هستم و اونی که باید باشم 3 شخصیت جداست. تواین لحظهها فقط یه چیز حالمو خوب میکنه اونم روی ماه خداوند رو ببوسه که پیشم نیست بخونمش. مثل مرهمه برام. مسکنه برام. حس میکنم توی این عالم نیستم میخونمش. اگه الان تو خونه کسی خواب نبود یه دادی میزدم که شاید یکم خالی بشم!

بی سروته مثل همیشه، ولی همینه تا پیشم نباشی، فقط تو میتونی حالمو خوب کنی، اره…خوده خودت…همونی که دارم اینو برات مینویسم…. بیا پیشم،لطفا!

پ.ن: سقطش کردم.

۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss
شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۵۹ ب.ظ جناب ss
من دنیا رو اینجوری میبینم

من دنیا رو اینجوری میبینم

شاید مطلبی که الان می‌خوام برای شما تعریف کنم به نظرتون عجیب و شاید بزرگنمایی بیاد ولی کاملاً حقیقت داره. داستان از این قراره که من برای همه چی یه رنگ دارم، از اعداد گرفته تا حروف الفبا (چه فارسی چه انگلیسی)، اسم‌ها، امام‌ها، مزه‌ها و… و همگی یک رنگ مخصوص و ثابت دارن. این حرف من یعنی چی؟ بذارین براتون چند‌تا مثال بزنم:

- وقتی به من میگن 8 رو با 9 جمع کن چه اتفاقی در ذهن من میوفته؟ من یک 8 آبی رنگ رو با یه 9 سرمه ای جمع میکنم(علامت جمع زرده) و یک 15 با یک سفید و 5 قهوه‌ای میبینم.

- وقتی من میخام اسم تو رو که مثلا محسن هست صدا کنم تو ذهنم یه اسم میبینم با این رنگ‌ها “محسن“، در یک زمینه نوک مدادی رنگ. البته یه سری رنگ‌ها هستن که در یک کلمه که نزد من بارزتر هستن و اونا میشن رنگ غالب. مثلا شهریار که رنگاش اینجوریه “شهریار“، من کلا زرد میبینم و یا امیر رو سفید میبینم. قبلا ها بیشتر رنگارو جدا-جدا میدیدم اما الان بیشتر با رنگ غالب میبینم، یعنی تو ذهنمه ولی انگار میبینم.

توی وبلاگ یک پزشک خوندم که تا 4 سالگی بچه‌ها تشخیص رنگ رو کامل یاد نمیگیرن، ولی من در 1سال و نیمی نه تنها رنگ‌ها، بلکه ترکیبشون رو هم بلد بودم. مثلا زرد و آبی میشه سبز یا سفید و قرمز میشه صورتی. خودم عاشق این ویژگی هستم. یادمه از بچگی‌هام عاشق دو رنگ بودم: آبی و زرد. این دو تا رنگ شدیداً توی ذهنم تاثیر گذارن و همه چیزایی که عاشقشون هستم این دو رنگ رو دارن. مثلا عدد مورد علاقه من 38 هست که 3 رو زرد و 8 آبی میبینم. یا امام رضا(ع) آبی و امام علی(ع) زرده برام. خودم چون چپ دستم، چپ دستی برام زرده و راست دستی ارغوانی رنگ. توی مزه‌ها شوری سفیده، ترشی سبز، شیرینی زرد و تلخی قهوه‌ای. یه جورایی از رنگ‌ها میشه فهمید چیو دوست دارم چیو ندارم. رنگ تیره و خسته در قاموس من یعنی یا دوستش ندارم و یا حسی نسبت به اون ندارم. گاهی وقت‌ها هم اشیا رو شیشه‌ای میبینم. هنوز تحلیل نکردم ببینم این یعنی چی!

این رنگ‌هایی که من برای خودم دارم یه سری‌شون متاثر از رنگ طبیعی و یا شاخص اون کلمه هست. مثلا امام حسین(ع) قرمز، ترشی به خاطر لیمو ترش سبز و… هستن.

این ویژگی من شاید براتون عجیب باشه ولی ته ذهنم یه چیزی هست که قبلا خونده بودم افراد دیگه‌ای هم اینجوری هستن. بعضی‌ها هم بجای رنگ اشکال رو میبینن. مثلا رنگ زرد یعنی دایره، اصغر یعنی مثلث، آسمان میشه لوزی و از این دست تشبیهات. اگر شما هم تجربه‌ای این چنینی یا مورد جالبی سراغ دارین میتونین توی نظرات اون‌ها رو با ما به اشتراک بذارین!

۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۳:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss

تغییر اصلی جاودانه

“تنها چیزی که در این دنیا تغییر نمیکند تغییر است” و یا جمله‌ای با همین مضمون. گشتم اصلش و گوینده اون رو پیدا نکردم . خب منم از تغییرات مستثنی نیستم. الان هم مشغولِ عوض کردن هرچی تا الان نوشتم هستم. یه بازخورد خیلی خوب گرفتم. وقتی خودم نوشته هام رو میخوندم میفهمیدم یه مشکلی داره ولی نمیفهمیدم چیه. در راستای “دوست آنست که گیرد دست دوست” امیر بهم یه بازخورد داد و منم چون باهاش حال کردم و در واقع چون  دردم بود اجراش کردم. بازم در حد توانم. توی ورودنامه نوشته بودم اومدم یاد بگیرم. خوشحالم داره محقق میشه. از این به بعد پست های وبلاگ هیچ وقت ثابت نمیمونن و هی عوض میشن. برای اینکه شما بفهمید و خودمم حساب دستم باشه، یه تدبیری اندیشیدم. اول هر پست یه عدد میبینید. 0.1 یعنی اولین انتشار. اگر قرار بشه تغییری تو مطالب ایجاد بشه به تعداد دفعات 0.1 بهش اضافه میشه و همینجوری میره بالا. خیلی دوست داشتم میتونستم پست های وبلاگ رو بصورت ویکی در اختیار شما قرار بدم که دیگه این داستان هارو نداشته باشه، ولی بنابر دلایل زیادی الان این امکان رو ندارم.

پ.ن : امیر در بازخوردی دیگر فرمود که بذار هر چی نوشتی ثابت بمونه و روش وقت نذار، اینوطری بهتر تغییرات رو حس میکنی. سعی میکنم دست نزنم اما چون آدم کمال گراست نمیتونه جلو خودشو بگیره!

۰۸ تیر ۹۲ ، ۱۳:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss

"اندر باب یاد گیری: "من این همه نیستم

خوشم نمیاد الکی بهتون از این حرفای روان شناسی که خیلی وقته دیگه ازش بدم میاد - حداقل ذیل این اسم - براتون ردیف کنم. فقط می‌خواستم در قالب یک نصیحت که خودمم بهش مبتلا هستم بگم چیکار کنیم که موقع یادگیری قاطی نکنیم.

اِنقدر مطلب زیاده و هرچی بگی من معمولا علاقه شدید به یادگیریش دارم و آدم مثه خودم زیاد دیدم. اما زمان ما محدودِ. تیتر وار یاد گرفتنم شاید یه جاهایی به کار بیاد ولی فایده نداره. فقط آدمو باد میکنه که خیلی حالیته که در واقع هیچی حالیت نیست. خلاصه کلام: "من این همه نیستم"، ینی نمیتونم باشم. من نمیتونم این همه چیزو یاد بگیرم و بتونم به کار ببرم. باید قبول کنیم و با این که خیلی سخته یه چیزی از بین چیزایی که دوس داریم انتخاب بکنیم و ادامش بدیم. یادمه یه جمله قشنگ خوندم: "وقتی دنبال دو تا خرگوش میکنی نمیتونی هیچ کدوم رو بگیری."

به جای اینکه وقت صرف آموزش‌هایی که شاید هیچوقت به دردمون نخوره بکنیم، باید یاد بگیریم تیم خوب جمع کنیم که تو کارا کمکون کنن. گاهی اوقات آدم باید هزینه کنه، حتی به دوست نزدیکت هم یه هزینه بدی تا کاری که میخای برات رو انجام بده، با اینکه هزینه‌ای دادی سود کردی، سود در وقت. حالا خود دانی. برای شروع باید تصمیم گرفت که دنبال چی بریم و مطمئنا این سخت ترین مرحله هستش. بهترین کمک برای تعیین هدف نوع دردِ الان تو هستش. بنابر دردت باید دنبال درمانش باشی. مشخصه درد اینه که تا درمان نشه ولت نمیکنه. در این موردم بهترین دکتر خلوت با خودته، اونم صادقانه!

 

۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۵:۴۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss

آهای ستاره! زنده‌ای؟

از وقتی شروع کردم به مقوله فکر کردن درباره محیط اطرافم، یه مسئله‌ای که ذهنم رو خیلی مشغول کرده، داستان ستاره‌های تو آسمون هستن. بهش داری نگاه میکنی، مثله چی برق میزنه ولی نمیدونی زنده هستن یا مردن. عالیه این مفهوم! اصلا دیوونم کرده.

میرم جلو آیینه. به خودم نگاه می‌کنم. میگم این منم یا اثری از من؟ ستاره‌ هستش یا نورش که داره به من میرسه؟ کاش می‎شد داد زد که: آهای ستاره! زنده‌ای؟

یه مدتی خیلی درگیر این موضوع بودم. گشتم و از افراد مختلف پرسیدم که اصل من چیه؟ اگه بدونم اصلم چیه میفهمم هنوز زندم یا نه! رسیدم به سوال همیشگی خودم که هنوز جوابی براش ندارم. هدف آفرینش انسان چیه؟ نمیدونم تو نجوم چه جوری میفهمن این ستاره الان زنده اس یا مرده، ولی درونم بهم میگه که الان مُردی. چون از مرز‌هایی که برای خودت قائل بودی که نیوفتی توی دره  تجاوز کردی و پرت شدی. ولی گاهی وقت‌ها یه نفس مصنوعی (از عامل بیرونی) به زندگی امیدوارم میکنه و شاید خودش نجاتم داد...

۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۵:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss

ماه رمضونی خلاصه

برای هر چیزی باید یه مقدمه چینی کرد. میخای کنکور قبول شی؟ ازقبل. کار پیدا کنی؟ رزومه از قبل. زن بگیری؟ کنترل روابط از قبل. میخای نماز بخونی؟ توجه از قبل

چرا ماه رمضون از قبل نه؟ شاید نمیدونیم. شاید فراموش کردیم. شاید نمیخایم یادمون بیاد چون سخته. این مورد آخر محتمل ترین جواب ممکنه. چیزی که باید براش تلاش کنی سخته. البته اگر خوب انجامش بدی تهش شیرینه شدید.

یکی یه حرف قشنگی زد. مارو به یه ظرف تشبیه کرد. گفت رجب ماه استغفاره، جایی که باید ظرفو بشوری و تمیز کنی. شعبان ماه گسترش ظرفه، باید بزرگش کنی از طریق کسایی که خدا مامورشون کرده تو رو گسترش بدن یعنی معصومین(ع) و مامور این کار در زمان ما حضرت صاحب الزمان. رمضان هم ماهه پر کردن ظرفه و درشو محکم بستن و ذخیره برای یه سال.

ما که نه ظرف تمیز کردیم نه گسترشش دادیم. حالا چیزی که توش پره رو که نمیشه پر کرد! اونم با چیزای متضاد. البته خوبیش اینه میشه هنوزم این کارارو کرد. کافیه یه دعای ابوحمزه بخونیم. دعا به معنای کلمه ها. ینی بخونیم، خوندن از ته دل. دعا از این قشنگتر ندیدم. یه جاهاییش اصلا دیوانت میکنه. میخای بزنی خودتو از سره ذوق. شایدم از سره خجالت. فقط همین. این دعا رو بخونین بقیه اش توی همونه نه اینجا. یاعلی!

۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۵:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss