نگاه به روزمره، از پنجره ای که "شاید" تا به امروز رو به ما بسته بوده است

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دغدغه» ثبت شده است

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۳۱ ب.ظ جناب ss
کمی عمیقتر

کمی عمیقتر

اگر دقت کرده باشین، میبینید که جامعه ما داره به سمت ساده انگاری و راحت گذشتن از کنار چیزای مختلف میگذره، براش دیگه مهم نیست چه اتفاقایی داره میوفته و دوست داره با یه سری سرگرمی هاییکه برای خودش داره ایجاد میکنه روزگار بگذرونه. توی پست های از کنار مطالب کوچیک ساده نگذرید 1 و 2 یه گریزی به این مسایل زده بودم.

چند وقت پیش دیدم یه سری آدم دغدغه دار شروع کردن از انتقاد از وبلاگستان فارسی که فاقد مطالب عمیق و منتقدانه هست. مهم نیست مسایل سیاسی باشه، فرهنگی، ورزشی و... سایت های خوب ما هم دارن تبدیل به ماشین ترجمه میشن و کمتر کار نقد انجام میدن. منم که بین دوستام به اپوزوسیون و مخالفت معروفم و این شرایط جامعه رو بر نمی تابم، تصمیم گرفتم حرفایی که توی ذهنم بوده و یا این چند وقت به دوستام زدم رو یه جا مکتوب کنم، شاید به درد کسی ببخوره.

همونطور که جناب اینیشتین در عکس بالا فرمودن، با همین فرمون که الان داریم میریم جلو، به هیچ جا نمیرسیم و باید پنجره ای که تا حالا ازش به این موضوع نگاه میکردیم رو عوض کنیم. چیزی که توی ذهنم هست، سلسه مطالبی با عنوان نگاه عمیقتر به پیام رسان های اجتماعی هست که هر قسمت رو به یه موضوع اختصاص میدم و اون رو از دیدگاه خودم و تجربه ای که طی این چند سال به دستم رسیده مورد بررسی قرار میدم. این موضوع رو انتخاب کردم چون جامعه هدفش بیشتر جوون های سن خودم هستن و باهاش درگیر ترم.

در آخر نکته ای که همیشه هم توی این وبلاگ تکرار کردم اینه که اینا نظر منه، ممکنه درست یا غلط باشه... نظرات شما میتونه کامل کننده بحث باشه و خیلی چیزا به من یاد بده، کما اینکه تا الان نظرات شدیدا برام مهم بودن و چندین بار واقعا مسیر رو برام تغییر دادن.

پس منتظر باشید...

/تمام./

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss

از کنار مسائل کوچیک ساده نگذرید-2

امروز صبح کلی منتظر تاکسی شدم تا اینکه بالاخره یکی اومد، من چن بار گفتم مترو و راننده وایساد و من هم سوار شدم. تا نشستم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد کلی عروسک با مزه و چن تا ماشین دکوری روی داشبورد بود و جالبتر از همه تابلو ناشنوا. تازه فهمیدم که راننده ناشنواست. یه جوون سی و چند ساله ی خوشرو. 500 متری که رفتیم من اومدم کرایه رو حساب کنم، 1200 تومان دادم که نرخش بود، طرف هی با اشاره یه چیز میگفت من نمیفهمیدم، بعد به قدر 500 تومان برداشت و بقیه شو داد. تازه اینجا جوفتlون فهمیدیم که مسیر این عزیز یه جا دیگه بوده و من اشتباه سوار شدم، برا همین یکم جلوتر پیاده شدم. موقع بیرون اومدن که خداحافظی کردیم حس کردم یه مقدار شرمنده شده بود و این موضوع اذیتم کرد، ولی هنوزم یه لبخند رو لبش بود. رفت و یه بوق هم زد برام ولی من انگار روحم جا مونده تو تاکسی، یه حس خیلی قشنگ و یه عالمه فکر تو ذهنم. به جای چارتار گوش دادن تصمیم گرفتم کتاب بخونم. کتاب پیله و پروانه که راجع به شخصیتی هست که فلج کامل شده و فقط پلک چشم چپش  تکون میخوره و با سیستم الفبایی خاصی که درست کرده یه کتاب به کمک ملاقات کننده هاش نوشته رو گرفتم دستم ولی تا برسم دانشگاه همه فکرم مشغول این ماجراها بود که ما واقعا چقدر بی توجهی به یه سری نعمت هایی که داریم، سلامتی، پدر و مادر، دوست خوب و... 
نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود. به چراغ قرمز رسیدم وایسادم که چراغ عابر سبز بشه. داشتم به خودم می‌گفتم چرا نمیری؟ بعد گفتم 30 ثانیه بیشتر نیست و من روزانه چقدر وقت تلف میکنم و این سی ثانیه میخاد برای من چیکار کنه؟ من که سی دقیقه دیر کردم سی ثانبه هم روش. ارزش اینو نداره که با یه بی احتیاطی بیام هم خودمو به خطر و دردسر بندازم و هم راننده رو. 
یه سری مسایل کوچیک میتونه دید آدم رو به زندگی متحول کنه. از کنار چیزای کوچیک ساده رد نشید که چیزای کوچیک مثل چسب بین ابعاد دیگه شخصیت شماست. اگر چسبی نباشه یا خوب کارشو انجام نده اتصال بین ابعاد مختلف شخصیتی شما برقرار نمیشه و نتیجه این میشه که  نباید انتظار زیادی از خودتون داشته باشین. شخصیت مارو همین روزمره و چیزایی که اصلن به چشم نمیان میسازن... باور کنین!

۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss

"اندر باب یاد گیری: "من این همه نیستم

خوشم نمیاد الکی بهتون از این حرفای روان شناسی که خیلی وقته دیگه ازش بدم میاد - حداقل ذیل این اسم - براتون ردیف کنم. فقط می‌خواستم در قالب یک نصیحت که خودمم بهش مبتلا هستم بگم چیکار کنیم که موقع یادگیری قاطی نکنیم.

اِنقدر مطلب زیاده و هرچی بگی من معمولا علاقه شدید به یادگیریش دارم و آدم مثه خودم زیاد دیدم. اما زمان ما محدودِ. تیتر وار یاد گرفتنم شاید یه جاهایی به کار بیاد ولی فایده نداره. فقط آدمو باد میکنه که خیلی حالیته که در واقع هیچی حالیت نیست. خلاصه کلام: "من این همه نیستم"، ینی نمیتونم باشم. من نمیتونم این همه چیزو یاد بگیرم و بتونم به کار ببرم. باید قبول کنیم و با این که خیلی سخته یه چیزی از بین چیزایی که دوس داریم انتخاب بکنیم و ادامش بدیم. یادمه یه جمله قشنگ خوندم: "وقتی دنبال دو تا خرگوش میکنی نمیتونی هیچ کدوم رو بگیری."

به جای اینکه وقت صرف آموزش‌هایی که شاید هیچوقت به دردمون نخوره بکنیم، باید یاد بگیریم تیم خوب جمع کنیم که تو کارا کمکون کنن. گاهی اوقات آدم باید هزینه کنه، حتی به دوست نزدیکت هم یه هزینه بدی تا کاری که میخای برات رو انجام بده، با اینکه هزینه‌ای دادی سود کردی، سود در وقت. حالا خود دانی. برای شروع باید تصمیم گرفت که دنبال چی بریم و مطمئنا این سخت ترین مرحله هستش. بهترین کمک برای تعیین هدف نوع دردِ الان تو هستش. بنابر دردت باید دنبال درمانش باشی. مشخصه درد اینه که تا درمان نشه ولت نمیکنه. در این موردم بهترین دکتر خلوت با خودته، اونم صادقانه!

 

۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۵:۴۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss

آهای ستاره! زنده‌ای؟

از وقتی شروع کردم به مقوله فکر کردن درباره محیط اطرافم، یه مسئله‌ای که ذهنم رو خیلی مشغول کرده، داستان ستاره‌های تو آسمون هستن. بهش داری نگاه میکنی، مثله چی برق میزنه ولی نمیدونی زنده هستن یا مردن. عالیه این مفهوم! اصلا دیوونم کرده.

میرم جلو آیینه. به خودم نگاه می‌کنم. میگم این منم یا اثری از من؟ ستاره‌ هستش یا نورش که داره به من میرسه؟ کاش می‎شد داد زد که: آهای ستاره! زنده‌ای؟

یه مدتی خیلی درگیر این موضوع بودم. گشتم و از افراد مختلف پرسیدم که اصل من چیه؟ اگه بدونم اصلم چیه میفهمم هنوز زندم یا نه! رسیدم به سوال همیشگی خودم که هنوز جوابی براش ندارم. هدف آفرینش انسان چیه؟ نمیدونم تو نجوم چه جوری میفهمن این ستاره الان زنده اس یا مرده، ولی درونم بهم میگه که الان مُردی. چون از مرز‌هایی که برای خودت قائل بودی که نیوفتی توی دره  تجاوز کردی و پرت شدی. ولی گاهی وقت‌ها یه نفس مصنوعی (از عامل بیرونی) به زندگی امیدوارم میکنه و شاید خودش نجاتم داد...

۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۵:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss

ماه رمضونی خلاصه

برای هر چیزی باید یه مقدمه چینی کرد. میخای کنکور قبول شی؟ ازقبل. کار پیدا کنی؟ رزومه از قبل. زن بگیری؟ کنترل روابط از قبل. میخای نماز بخونی؟ توجه از قبل

چرا ماه رمضون از قبل نه؟ شاید نمیدونیم. شاید فراموش کردیم. شاید نمیخایم یادمون بیاد چون سخته. این مورد آخر محتمل ترین جواب ممکنه. چیزی که باید براش تلاش کنی سخته. البته اگر خوب انجامش بدی تهش شیرینه شدید.

یکی یه حرف قشنگی زد. مارو به یه ظرف تشبیه کرد. گفت رجب ماه استغفاره، جایی که باید ظرفو بشوری و تمیز کنی. شعبان ماه گسترش ظرفه، باید بزرگش کنی از طریق کسایی که خدا مامورشون کرده تو رو گسترش بدن یعنی معصومین(ع) و مامور این کار در زمان ما حضرت صاحب الزمان. رمضان هم ماهه پر کردن ظرفه و درشو محکم بستن و ذخیره برای یه سال.

ما که نه ظرف تمیز کردیم نه گسترشش دادیم. حالا چیزی که توش پره رو که نمیشه پر کرد! اونم با چیزای متضاد. البته خوبیش اینه میشه هنوزم این کارارو کرد. کافیه یه دعای ابوحمزه بخونیم. دعا به معنای کلمه ها. ینی بخونیم، خوندن از ته دل. دعا از این قشنگتر ندیدم. یه جاهاییش اصلا دیوانت میکنه. میخای بزنی خودتو از سره ذوق. شایدم از سره خجالت. فقط همین. این دعا رو بخونین بقیه اش توی همونه نه اینجا. یاعلی!

۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۵:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss

ورود نامه

چرا اصلا من اومدم اینجا شروع کردم بنویسم؟ شاید مهم‌ترینش اینه که خواستم نوشته‌هام یک جا باشن. اِنقد این دفتر اون دفتر و شلخته نباشندلیل دیگه مهارتم تو نوشتن و حرف زدن بود. نه اینکه مهارت دارم میخام اینجا نشون بدما، نه اتفاقا کاملا برعکس هستش، اومدم اینجا مهارت کسب کنم. بتونم حرف بزنم. چیزی که تو ذهنم هست رو پیاده کنم. دو سال با خودم کلنجار رفتم که وبلاگ داشته باشم یا نه. بعد دوسال قسمت وبلاگ نویسم بر ننویسم پیروز شد.
تولد وبلاگم با تولد حضرت مهدی متقارن شد. جالبه. ایشالله بتونم اینجا از ایشون صحبت کنم. امید آنکه شاید...

۲۸ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جناب ss