امروز صبح کلی منتظر تاکسی شدم تا اینکه بالاخره یکی اومد، من چن بار گفتم مترو و راننده وایساد و من هم سوار شدم. تا نشستم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد کلی عروسک با مزه و چن تا ماشین دکوری روی داشبورد بود و جالبتر از همه تابلو ناشنوا. تازه فهمیدم که راننده ناشنواست. یه جوون سی و چند ساله ی خوشرو. 500 متری که رفتیم من اومدم کرایه رو حساب کنم، 1200 تومان دادم که نرخش بود، طرف هی با اشاره یه چیز میگفت من نمیفهمیدم، بعد به قدر 500 تومان برداشت و بقیه شو داد. تازه اینجا جوفتlون فهمیدیم که مسیر این عزیز یه جا دیگه بوده و من اشتباه سوار شدم، برا همین یکم جلوتر پیاده شدم. موقع بیرون اومدن که خداحافظی کردیم حس کردم یه مقدار شرمنده شده بود و این موضوع اذیتم کرد، ولی هنوزم یه لبخند رو لبش بود. رفت و یه بوق هم زد برام ولی من انگار روحم جا مونده تو تاکسی، یه حس خیلی قشنگ و یه عالمه فکر تو ذهنم. به جای چارتار گوش دادن تصمیم گرفتم کتاب بخونم. کتاب پیله و پروانه که راجع به شخصیتی هست که فلج کامل شده و فقط پلک چشم چپش  تکون میخوره و با سیستم الفبایی خاصی که درست کرده یه کتاب به کمک ملاقات کننده هاش نوشته رو گرفتم دستم ولی تا برسم دانشگاه همه فکرم مشغول این ماجراها بود که ما واقعا چقدر بی توجهی به یه سری نعمت هایی که داریم، سلامتی، پدر و مادر، دوست خوب و... 
نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود. به چراغ قرمز رسیدم وایسادم که چراغ عابر سبز بشه. داشتم به خودم می‌گفتم چرا نمیری؟ بعد گفتم 30 ثانیه بیشتر نیست و من روزانه چقدر وقت تلف میکنم و این سی ثانیه میخاد برای من چیکار کنه؟ من که سی دقیقه دیر کردم سی ثانبه هم روش. ارزش اینو نداره که با یه بی احتیاطی بیام هم خودمو به خطر و دردسر بندازم و هم راننده رو. 
یه سری مسایل کوچیک میتونه دید آدم رو به زندگی متحول کنه. از کنار چیزای کوچیک ساده رد نشید که چیزای کوچیک مثل چسب بین ابعاد دیگه شخصیت شماست. اگر چسبی نباشه یا خوب کارشو انجام نده اتصال بین ابعاد مختلف شخصیتی شما برقرار نمیشه و نتیجه این میشه که  نباید انتظار زیادی از خودتون داشته باشین. شخصیت مارو همین روزمره و چیزایی که اصلن به چشم نمیان میسازن... باور کنین!