روزای عجیبی رو دارم سپری میکنم. خسته شدم از چیزایی که هست و خسته شدم از چیزایی که نیست. چیزایی که وقتی نزدیکشونم بی تفاوتم بهشون و وقتی همونا نیستن داغونم. خسته ام از بودن‌ها و حاضرها و از نبودن و غایب‌ها. فکر نمیکردم  بعد از این همه مدت که وبلاگ رو آپدیت کنم همچین حرفایی بزنم. کلی پست رو دِرَفت کرده بودم که بعدا بنویسم. حال خراب من باعث شد اینارو الان بنویسم.

 دارم راسموس گوش میدم، چند روایت معتبر مصطفی مستور میخونم،عشقی که عشق نیست رو دارم مثه زن حامله حملش میکنم و منتظرم سقطش کنم، ناخواسته بوده با اینکه قدمت داره‌ها، مثلِ بارداری فیلِ که دوسالی طول میکشه. نمیدونم چرا اینارو دارم برای شما میگم. از خودمم خسته‌ام. خسته ام حیرانی، از بحث هایی که 5 ساله به نتیجه نرسیده، از آلودگی، از ترافیک، از دوست، شبه دوست،خسته ام که انقد دنبال کسایی بودم که دوسشون داشتم و بهم بهشون نرسیدم، امیر، جمشید، ثارالله، محسن با شما هستم. اونی که دوست دارم باشم با اونی که هستم و اونی که باید باشم 3 شخصیت جداست. تواین لحظهها فقط یه چیز حالمو خوب میکنه اونم روی ماه خداوند رو ببوسه که پیشم نیست بخونمش. مثل مرهمه برام. مسکنه برام. حس میکنم توی این عالم نیستم میخونمش. اگه الان تو خونه کسی خواب نبود یه دادی میزدم که شاید یکم خالی بشم!

بی سروته مثل همیشه، ولی همینه تا پیشم نباشی، فقط تو میتونی حالمو خوب کنی، اره…خوده خودت…همونی که دارم اینو برات مینویسم…. بیا پیشم،لطفا!

پ.ن: سقطش کردم.