کلی آهنگ، کتاب و فیلم و عکس جالب آماد کرده بودم که روی وبلاگ باهاتون به اشتراک بذارم اما نشد چون ترسیدم. رک و راست بهت بگم که میترسم، وقتی یه چیزی به شما بدم من مسئول اون هستم که شمارو باهاش آشنا کردم و از این مسئولین میترسم. راجع به چیزای خاصی حرف نمیزنم، هر چیزی. میترسم وقتی در حال گوش کردن آهنگیه که من بهش دادم و فیلم به سفارش من میبینه میتونسته کار مفید تری بکنه، یا مثلا اگه این نبوده از روی بیکاری ممکن بوده یاد خدا بیوفته و میترسم از اینکه این فرصتو از بقیه بگیرم.حالا عکس العمل طرف چه غفلت باشه، چه کاره بد، چه کار بیهوده.
من به قدر خودم گناه و اشتباه دارم و نمیخام برام توسط بقیه مشکل ایجاد بشه. حوصله به دوش کشیدن اشتباه بقیه رو ندارم. از اینکه من یه حرف بزنم و طرف توی فانتزیش یه چیز بد برداشت کنه، میترسم چون باید جواب پس بدم.شمایی که منو میشناسین میدونین که من عاشق اشتراک اطلاعاتم و کافیه بفهمم طرفم نمیدونه یه چیزی رو، بمبارونش میکنم و دوست دارم اطلاعاتمو رایگان در اختیار بقیه قرار بدم که این اخلاقم با این منطقم خیلی وقتا تو روی هم وایمیستن و من زجر میکشم. و صبر میکنم به همون معنای گیاه بدمزه، عذابم میده ولی خب انگار چاره ای نیست. شاید بگین داره زیاده روی میکنه و همش تخیله ولی متاسفانه اینو وقتی فهمیدم که دیدم داره اتفاق میوفته. وقتی عکس العمل در قبال چیزایی که به بقیه دادم رو دیدم و برداشتی که ازشون شد واقعا کف کردم. یه موقع فکر میکنم که من در مورد وبلاگ مسئول نیستم چون کسی که اومده خونده و اشتباه کرده مسئوله و من مجبورش نکردم، اما بعدش میگم که اگه این نبود که نمیتونست بخونه پس مسئولم. فرقی نداره من یه چیز رو مستقیم بهت بگم یا بهت بدم و یا اینکه غیر مستقیم از حرفام و کارام برداشت بشه، چون از من به تو یه چیزی رسیده. حتی شده وقتی یه تورنت دانلود کردم و مراما باید seed بکنم چون یکی هم برای من اینکارو کرده، اول باید مطمئن بشم که توش چیه بعد انجام بدم.
چند وقتیه دارم روی این داستان کار میکنم. البته از دستم در میره اما سعی ام رو دارم میکنم. در کنار اون دارم سعی میکنم از این ایمیل های شایعه و اینا رو پخش نکنم، جک برای کسی نفرستم و اگه برام فرستادن برا کسی نخونم، مطالبو با منبعشون بگم و از این جور کارا. خیلی در مورد لینکی که به اشتراک میذارم فک میکنم تا محتوای دو پهلو نداشته باشه. جالبتر از اون از این ترسم میترسم که یه وقت میتونستم یه حرفیو بزنم که من فک میکردم ضررش بیشتره ولی برا یکی نفعش بیشتر بوده و اینجاست که رسما هنگ میکنم. توی یکی از داستانهای مستور بود، یکی از شخصیت ها حرفی زد که حرف دل منم بود "اگر کسی روزی حداقل یه بار گریه نکنه دیوونه اس" و الان میفهمم که قطعا همینطوره و ما نیز دیووانه ایم و چون همه دیووانه هستن ما نمیفهمیم چون یعرف الاشیا بالاضدادها نقطه
مصطفی مستور اومده بود دانشگاهمون، بیرون سالن داشتم با یکی از بچه ها صحبت میکردم که خیلی احساس جالبی دارم وقتی مستور میخونم، یهو یه حرف جالب زدم خودم موندم از کجا اومد یهو، گفتم موجه کتاباش میوفته روی موج طبیعی من تشدید میکنه. تشدید به زبان خودمونی اینه که با یه اتفاقی دچار نوسان با دامنه بیشتر میشی، حالا عوامل مختلفه، مثلا یه موج تماما یا قسمتیش بیوفته روی موج دیگه و دامنه رو افزایش بده. چند وقت پیش هم داشتم کتاب گریه های امپراطور فاضل نظری میخوندم که دقیقا همینطور شدم. سره یه مشکلی که برام پیش اومده بود خیلی ناراحت بودم و وقتی شعراشو میخوندم حس میکردم داره برای من میگه، قبلا چند بار خونده بودم شعراشو ولی هیچ وقت درکش نمیکردم، یا حداقل اینطوری نبود. شدیدا دچار تشدید شدم.
شاید بدونید که بدن ما به خاطر ساختار منحصر به فرد DNA هامون، صدای منحصر به فردی هم تولید میکنه، پس قاعدتا ما هم میتونیم دچار تشدید بشیم. یادمه پروفسور قدرتی سره درس فولاد زمانی که داشت فرکانس طبیعی سازه رو توضیح میداد میگفت که شما هم فرکانس طبیعی بدن دارید که مثلا موقع دعا یا قرآن به صورت مشهود چپ_راست و یا عقب_جلو میشید. پس فک نکنم خیلی بیراه باشه این حرفم.
وقتی دچار تشدید میشم شدیدا دلم برای خدا تنگ میشه. بارها شده داشتم توی مترو و خیابون مستور میخوندم یهو اینجوری شدم. انگار دارم تو یه ارتفاع 2 متری بالا تر از سطح زمین راه میرم و به همه تسلط دارم، آدما برام جالب میشن، میدونی انگار به جای اینکه موجم دچار افزایش دامنه بشه، روحم میشه و توی بدنم دیگه نمیشه نگهش داشت و هی بهم فشار میاره و میرم تو یه عالمه دیگه، کاملا حس میکنم دارم یه فیلم میبینم، یه مستند، مثه این مستندا که درباره مورچه هاس، همش دارن دونه اینور اونور میبرن. گوشه چشمم اشک جمع میشه، دهنم تکون نمیخوره و فقط مثل تراکتور فکر میکنم. به خودم، خدا، اینکه چیکارا باید براش میکردمو نکردم، چه کارا نباید میکردمو کردم، بارها شده جلوی بغضمو بدجور گرفتم تو خیابون نترکم.
بعد این سال ها به این نتیجه رسیدم که آدم خیلی احساسی هستم. نمیدونم چقد بروز میدم. فک کنم خیلی کم. یه بار مشاور روانشناسی دانشگاه گفت مثه یه سنگ توپری هیچ چیز از داخلت پیدا نیست. اولش بهم برخورد ولی دیدم راست میگه. برای خودم جالبه که دارم این حرفا رو میزنم ولی دوست داشتم حداقل شمایی که این سنگو میبینید، بفهمید توش چه خبره، همین!
چرا انقدر دروغ توی جامعه ما زیاد شده؟ چرا همش سره بقیه و خودمون داریم کلاه میذاریم؟ بیخیالِ ادامه مطلب بشید و حداقل خودتون حداقل یه دقیقه فکر کنید، لطفاً!
چیزی که خیلی ذهنمو مشغول کرده اینه که حد و مرز دروغ چیه؟ از چند نفری شنیدم که ما وقتی دروغ میگیم که برامون یه فایده ای داشته باشه یا اگه نگیم برامون دردسر و هزینه-که الزاما هم مادی نیست – داره. فرض ما در کل مطلب یه آدمیه که مَشاعرش درسته و توانایی فکر کردن داره. با این فرض اگه کسی دروغ بگه و هیچ منطقی و یا سود و دفع ضرری پشتش نباشه، مثلا برای خنده و مسخره بازی و یا هر چیز دیگه خب خیلی مشکل داره. و متاسفانه، متاسفانه خیلی هامون توی این مرحله هستیم. تست خوبیه برای خودشناسی. مثلا بارها اتفاق افتاده یارو نیومده سره کلاس و بعدش دوستشو میبینه و یارو برای اینکه یه خنده الکی که هیچ شادی پشتش نیست میگه استاد حاضر غایب کرد و یا کوییز گرفت که خیلی براش مهمه و بعد که طرف میزنه تو سرش میگه شوخی کردم. آخه یکی نیست بگه علاوه بر اینکه شوخی نکردی-چون نه من حال کردم نه خودت اونقدر حال کردی- یه دروغ هم گفتی. دقیقا مثه آفتابه دزدیه، که دزدیتُ کردی ولی چیزی نصیبت نشده. یا یارو رفیقش نیومده سره کلاس براش حاضری میزنه، حالا چه بنویسه تو برگه، چه چون استاد سرشو نمیاره بالا الکی بگه حاضر. اسمه این مرام نیست. واقعا این جمله خیلی کاربردیه: “بدبخت کسیه که آخرت خودشو برای دنیای یکی دیگه از بین ببره”
همیشه دروغ گفتنی نیست، یه موقع باید یه چیزی که میدونی بگی و نمیگی، یه موقع ریا میکنی که خودش به نظرم یه جور دروغ عملیه، و یا سره هم دیگه کلاه گذاشتن. الان که بحثشم داغه. اکثرا میگن چون مسئولین کشور دارن هی دروغ سره هم میکنن و از رسانه هاشون تا عملشون، از بزرگترین شون تا دون پایه شون همه دارن دروغ میگن و سرمون کلاه میذارن اگه ما نذاریم عقب میوفتیم. آخه تو چی عقب میوفتی؟ تو ناله و نفرین مردمو برای خودت خریدن؟ تو گناه؟ تو فحش خوردن؟ آخه این چه سیستم لعنتیه که مبنای کارای ما شده “امر به منکر و نهی از معروف.” چه دینداری چه نداری آخه مگه انصاف نداری؟ جان هر کی دوست دارین توی دروغ و اینجور چیزا چشم و هم چشمی نکنین.
طرف میره میشینه تو تاکسی. موقع پیاده شدن 1000 تومان میده و منتظره که یارو 50 تومانشو برگردونه. یهو راننده میگه گرون شده. در حالیکه صبح همون 950 تومان بوده. این از رانندمون. برعکسشم هست. سواره ماشینی میشی که یارو مسیرش از اینجا نیست و گذری مسافر زده و از قیمت خبر نداره. تو همون هزاری رو میدی و طرف 100 برمیگردونه. میگی بهش کرایه 950 تومانه؟ یا مثلا اگه کرایه 1050 تومانه تو بهش هزار میدی یا 1100؟
جامعه مگه چیه؟ چیزیه به غیر از منو تو؟ تو درستشو انجام بده، تذکرم به دوستات بده-البته با قول لَیِن- شاید از همین نصیحت دوستانه چند نفر اصلاحی هر چند کوچیک توی کاراشون بکنن.
میدونین ریشه این مشکلات چیه؟ دلیله فرعیش اینه که عادی شدن برای ما. نمیفهمیم داریم دروغ میگیم و یا هر معضل اخلاقی دیگه!
و دلیل اصلی اینه که موضوع مرگِ برای ما حل نشده اصلا. قبول نداریم که میمیریم .اگه یه لحظه یادمون بیاد که ممکنه تا 5 دقیقه دیگه بمیریم، دوباره همینجوری هستیم که الانیم؟ دهنمون چاک و بست نداره؟ چشممون هر چی نگاه میکنه؟ زبونمون به ذکر نمیوفته؟ نماز و روزمون قضا میشه؟ یا اگه داریم ادا نمیکنیم؟ و هزار چیز دیگه.
یه خواهشی از خودم و از شما ;حداقل یه روز با هر وسیله ای که میتونید از ریمایندر گوشی تا علامت روی دست و هر چیز دیگه که خودتون میدونین برای خودمون علامت بذاریم که هر وقت دیدیم بگیم من فقط 5 دقیقه دیگه زندم. اگه کردین و اثر خوبی داشت بیاین اینجا کامنت بذارین و بگین.
پ.ن:ا تامرون الناس بالبر و تنسون انفسکم؟؟!
شاید مطلبی که الان میخوام برای شما تعریف کنم به نظرتون عجیب و شاید بزرگنمایی بیاد ولی کاملاً حقیقت داره. داستان از این قراره که من برای همه چی یه رنگ دارم، از اعداد گرفته تا حروف الفبا (چه فارسی چه انگلیسی)، اسمها، امامها، مزهها و… و همگی یک رنگ مخصوص و ثابت دارن. این حرف من یعنی چی؟ بذارین براتون چندتا مثال بزنم:
- وقتی به من میگن 8 رو با 9 جمع کن چه اتفاقی در ذهن من میوفته؟ من یک 8 آبی رنگ رو با یه 9 سرمه ای جمع میکنم(علامت جمع زرده) و یک 15 با یک سفید و 5 قهوهای میبینم.
- وقتی من میخام اسم تو رو که مثلا محسن هست صدا کنم تو ذهنم یه اسم میبینم با این رنگها “محسن“، در یک زمینه نوک مدادی رنگ. البته یه سری رنگها هستن که در یک کلمه که نزد من بارزتر هستن و اونا میشن رنگ غالب. مثلا شهریار که رنگاش اینجوریه “شهریار“، من کلا زرد میبینم و یا امیر رو سفید میبینم. قبلا ها بیشتر رنگارو جدا-جدا میدیدم اما الان بیشتر با رنگ غالب میبینم، یعنی تو ذهنمه ولی انگار میبینم.
توی وبلاگ یک پزشک خوندم که تا 4 سالگی بچهها تشخیص رنگ رو کامل یاد نمیگیرن، ولی من در 1سال و نیمی نه تنها رنگها، بلکه ترکیبشون رو هم بلد بودم. مثلا زرد و آبی میشه سبز یا سفید و قرمز میشه صورتی. خودم عاشق این ویژگی هستم. یادمه از بچگیهام عاشق دو رنگ بودم: آبی و زرد. این دو تا رنگ شدیداً توی ذهنم تاثیر گذارن و همه چیزایی که عاشقشون هستم این دو رنگ رو دارن. مثلا عدد مورد علاقه من 38 هست که 3 رو زرد و 8 آبی میبینم. یا امام رضا(ع) آبی و امام علی(ع) زرده برام. خودم چون چپ دستم، چپ دستی برام زرده و راست دستی ارغوانی رنگ. توی مزهها شوری سفیده، ترشی سبز، شیرینی زرد و تلخی قهوهای. یه جورایی از رنگها میشه فهمید چیو دوست دارم چیو ندارم. رنگ تیره و خسته در قاموس من یعنی یا دوستش ندارم و یا حسی نسبت به اون ندارم. گاهی وقتها هم اشیا رو شیشهای میبینم. هنوز تحلیل نکردم ببینم این یعنی چی!
این رنگهایی که من برای خودم دارم یه سریشون متاثر از رنگ طبیعی و یا شاخص اون کلمه هست. مثلا امام حسین(ع) قرمز، ترشی به خاطر لیمو ترش سبز و… هستن.
این ویژگی من شاید براتون عجیب باشه ولی ته ذهنم یه چیزی هست که قبلا خونده بودم افراد دیگهای هم اینجوری هستن. بعضیها هم بجای رنگ اشکال رو میبینن. مثلا رنگ زرد یعنی دایره، اصغر یعنی مثلث، آسمان میشه لوزی و از این دست تشبیهات. اگر شما هم تجربهای این چنینی یا مورد جالبی سراغ دارین میتونین توی نظرات اونها رو با ما به اشتراک بذارین!
برای هر چیزی باید یه مقدمه چینی کرد. میخای کنکور قبول شی؟ ازقبل. کار پیدا کنی؟ رزومه از قبل. زن بگیری؟ کنترل روابط از قبل. میخای نماز بخونی؟ توجه از قبل
چرا ماه رمضون از قبل نه؟ شاید نمیدونیم. شاید فراموش کردیم. شاید نمیخایم یادمون بیاد چون سخته. این مورد آخر محتمل ترین جواب ممکنه. چیزی که باید براش تلاش کنی سخته. البته اگر خوب انجامش بدی تهش شیرینه شدید.
یکی یه حرف قشنگی زد. مارو به یه ظرف تشبیه کرد. گفت رجب ماه استغفاره، جایی که باید ظرفو بشوری و تمیز کنی. شعبان ماه گسترش ظرفه، باید بزرگش کنی از طریق کسایی که خدا مامورشون کرده تو رو گسترش بدن یعنی معصومین(ع) و مامور این کار در زمان ما حضرت صاحب الزمان. رمضان هم ماهه پر کردن ظرفه و درشو محکم بستن و ذخیره برای یه سال.
ما که نه ظرف تمیز کردیم نه گسترشش دادیم. حالا چیزی که توش پره رو که نمیشه پر کرد! اونم با چیزای متضاد. البته خوبیش اینه میشه هنوزم این کارارو کرد. کافیه یه دعای ابوحمزه بخونیم. دعا به معنای کلمه ها. ینی بخونیم، خوندن از ته دل. دعا از این قشنگتر ندیدم. یه جاهاییش اصلا دیوانت میکنه. میخای بزنی خودتو از سره ذوق. شایدم از سره خجالت. فقط همین. این دعا رو بخونین بقیه اش توی همونه نه اینجا. یاعلی!
بحث مینیمال فقط توی نوشتن نیست. بابی هست توی طراحی گرافیک و طراحی صنعتی و اشیا. من خودم از جمله طرفدارای مینیمال در طراحی گرافیکم. سبکشو بیشتر میپسندم. مثلا به عکس بالا دقت کنین. خودش مثال کاملی از مینیمال هستش. اونجایی که میخاد تعریف کنه داخل دایره و موارد زیادی بیرون دایره قرار داره. مطلب گسترده تر از اینهاست ولی بحث الان من فقط توی نوشتار است.
شاید مینیمال نویسی به طور جدی در دوران ما از تولد توییتر شروع شد. البته حتی سعدی هم طرفدار مینیمال هست وکاملا در اثارش مخصوصا گلستان این موضوع مشهوده، پس این مبحث جدیدی نیست. بیشتر بحث فراگیر شدنش هست. روند توسعه اون ادامه داشت تا جنبش های فیسبوکی و گودری. مثلا میشه به پـَ نـَ پـَ یا مملکته داریم اشاره کرد. میخام از نظر خودم خوبی ها و بدی هاشونو بیان کنم:
مثبت :
فعلا چیز دیگهای یادم نمیاد از + هاش. اگر چیزی یادم اومد پست رو آپدیت میکنم.
منفی :
.اگر موافقین یا مخالف دوست دارم نظراتتون رو بدونم. یه کامنتی بذارین برامون خوشحال میشیم. اگر هم علاقه به مینیمال دارین، از شبکههای ایرانی مینیمال نویسی، نمونه موفقش دنبالر هستش. یه سر بهش بزنید بد نیست. البته پر از این اسمایلی های متحرک هستش و میره رو اعصاب!